راه

برای شما

راه

برای شما

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

«اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟

فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.»

                                                                                               شهید مصطفی ردانی پور



.:.

  • rah ali


اولین باری  بود که شهر ضا می آمدم  تمام وجودم را اشتیاق بر داشته بود ..
منتظر کسی نشدم .

سرم را پایین انداختم و آرام اما سریع از پله ها بالا می آمدم 

جلویم محل قبر شهدا را میدیدم دنبال یک جای خاص برای قبر شهید همت بودم ...
هر چه گشتم ندیدم ...
ندیدم..

تا آخر هم میان شهدا جای تو را پیدا کردم .

تازه فهمیده بودم که تو هم خود را از دیگر شهدا جدا نمیدانسی ... یعنی چه؟(.)

با نگاه آخرینش خنده کرد   ماندگان را تا ابد شرمنده کرد

.:.

 

عاشقان را سر شوریده پیکر عجب است     .:.    دادن سر نه عجب . داشتن سر عجب است



  • rah ali