راه

برای شما

راه

برای شما

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

.:.



شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم. 



.

  • rah ali


.:.



هوا گرم بود. چند روزی بود شهید پیدا نمی کردیم. تشنه بودیم. صبح، متوسل شده بودیم به حضرت زهرا (س) و حالا ظهر بود و هنوز هم هیچ. یک دفعه یک بند انگشت نظرم را جلب کرد. خاک اطرافش را کنار زدم. پیراهنی مشخص شد. باز هم اطرافش را خالی کردم. شهید دیگری هم آن جا بود. صورت هایشان به سمت همدیگر بود. کنارشان دو تا قمقمه بود که هنوز آب داشت. هم خستگی چند روزه مان درآمد، هم توانستیم آب بخوریم برای رفع عطش.



.

  • rah ali

.:.



می گفتند "چمران همیشه توی محاصره است." راست می گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون. 

                                                                                                                                     

                                                                                                                               



.

  • rah ali

.:.


همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه». محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»



.

  • rah ali


شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم.

 شهید مصطفی ردانی پور



.:.



بیاد لحضاتی که دوست داریم سر به بیابان بگذاریم ...

بیاد لحضاتی که از درد دیدار تو میخواهیم ضجه زنیم ...


  • rah ali

  • rah ali

  • rah ali

در هوس دیدن شش گوشه . دلم تاب ندارد نگهم خواب ندارد ...
قلمم گوشه ی دفتر . غزل ناب ندارد

همه گویند : به انگشت اشاره 
مگر این عاشق دیوانه ی دلسوخته اراب ندارد ؟

تو کجایی ؟ شده ام باز هوایی ...
چه شود جمعه این هفته بیایی؟..........

         آقا...........


  • rah ali


::نتمنی ان یفرج الله تعالی  عن هذه  شهب البحرین.

و شعب الیمین و الشعب اللیبی  فرجا عاجلا.و  یجازیاعدا الشعوب بعقوبته::

  • rah ali




فانکبت علیه تقبله و تبکی و تضرب علی رأسها و وجهها 

حتی امتلأ فمها بالدم

  • rah ali