«اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را
کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در
نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه
نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟
فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.»
شهید مصطفی ردانی پور
.:.
- ۰ نظر
- ۱۳ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۵