راه

برای شما

راه

برای شما

۶ مطلب با موضوع «شهدا !» ثبت شده است

«اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟

فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.»

                                                                                               شهید مصطفی ردانی پور



.:.

  • rah ali


اولین باری  بود که شهر ضا می آمدم  تمام وجودم را اشتیاق بر داشته بود ..
منتظر کسی نشدم .

سرم را پایین انداختم و آرام اما سریع از پله ها بالا می آمدم 

جلویم محل قبر شهدا را میدیدم دنبال یک جای خاص برای قبر شهید همت بودم ...
هر چه گشتم ندیدم ...
ندیدم..

تا آخر هم میان شهدا جای تو را پیدا کردم .

تازه فهمیده بودم که تو هم خود را از دیگر شهدا جدا نمیدانسی ... یعنی چه؟(.)

با نگاه آخرینش خنده کرد   ماندگان را تا ابد شرمنده کرد

.:.

 

عاشقان را سر شوریده پیکر عجب است     .:.    دادن سر نه عجب . داشتن سر عجب است



  • rah ali

.:.



شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم. 



.

  • rah ali


.:.



هوا گرم بود. چند روزی بود شهید پیدا نمی کردیم. تشنه بودیم. صبح، متوسل شده بودیم به حضرت زهرا (س) و حالا ظهر بود و هنوز هم هیچ. یک دفعه یک بند انگشت نظرم را جلب کرد. خاک اطرافش را کنار زدم. پیراهنی مشخص شد. باز هم اطرافش را خالی کردم. شهید دیگری هم آن جا بود. صورت هایشان به سمت همدیگر بود. کنارشان دو تا قمقمه بود که هنوز آب داشت. هم خستگی چند روزه مان درآمد، هم توانستیم آب بخوریم برای رفع عطش.



.

  • rah ali

.:.



می گفتند "چمران همیشه توی محاصره است." راست می گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون. 

                                                                                                                                     

                                                                                                                               



.

  • rah ali

.:.


همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه». محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»



.

  • rah ali